مهربانستان



بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

مرتضی با بی سیم و اسلحه رفت پایین ولی درو باز نکرد. از دریچه کوچیکی که روی درب داشت، و مثل درهای بازداشتگاه ها می موند، جوابشون و داد و بررسی کرد.بعدش بی سیم زد بالا به من:

- حاج عاکف - مرتضی

+ بگو مرتضی میشنوم

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

فیلم و که از تهران بچه ها واسم فرستادند، فایل و باز کردم و پلی کردم. دیدم اینبار چسب و از دهن فاطمه برداشتن . اما دستش و همونطور از پشت بسته بودن باز نکردن، همونطور مونده بود. فاطمه رو جلوی دوربین نشوندن روی یه صندلی و سر و صورتش زخمی بود و داشت حرف میزد.

توی این فایل تصویری که تروریستا از مازندران فرستادند تهران و تهران فرستاد 034 و بچه هامون برای من فرستادند.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

وقتی از توی دوربین دیدم طرف پی ان دی رو نگرفت و‌ رفت و از مجیدی هم صحبتی یا نکته ای نرسید که بگه چیشده توی ماشین، به عاصف گفتم:

+ خب چرا معطلی پسسس؟ صداش کنید ببینید چیشده و چرا طرف پی ان دی رو نگرفته و از ماشین پیاده شده رفته ؟!!

همزمان می دیدم و می شنیدم که حاجی داره صدا میزنه با گوشی خودش به گوشیه ریزی که توی گوش مجیدی بود. هی میگفت:

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

شعر یه خرده به حال و روز من شبیه بود. اینکه پدر نشدم. اینکه خانمم امکان شهادتش وجود داشت توی همون لحظه ها و .

روضه تموم شد و رفتم صورت روضه خون رو بوسیدم و به مهدی گفتم خودم میرسونمش. روضه خون و رسوندم خونش.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

حاجی تلفن و گرفت و گذاشت روی آیفون و گفت:

کاظم هستم بگو. »

طبق معمول، و طبق دفعات قبل که باهامون تماس داشتند، صدای یه زن بود که گفت:

بهتون توصیه کردم با من بازی نکنید.»

همزمان که حاجی داشت حرف میزد، بهش اشاره زدم طولش بده. باهاش حرف بزن همینطور تا بتونیم نقطه تماس و پیدا کنیم. ارجمند هر چند ثانیه دستش و میبرد بالا و آروم میاورد پایین و به حاجی میگفت داریم نزدیک میشیم. بیشتر زمان بگیرید و باهاش حرف بزنید.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

حاجی بهش گفت:

جناب رضوی عزیز. برادر محترم. همکار محترم. وضعیت کشور به تصمیم امروز و این لحظه و این ثانیه ی ما بستگی داره وقتی میگم ما، یعنی من و شما و امثال من و شما. چرا جوری میگید انقلاب- انقلاب ، که انگار انقلاب فقط متعلق به شماست و ما نمیفهمیم. ما اگر درست تصمیم بگیریم»

رضوی اومد وسط حرف حاجی و به حاجی گفت:

شما اصلا میدونی اونا کی هستند؟ پی ان دی رو برای چی میخوان؟»

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

یه هویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میاد و یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره.

همونطور که گوشی دستم بود داد زدم:

+ مامان. مامان.  الوو. . الوووو. . مامان صدای من و داری؟ الوووووو. مامان. الووووو. جواب بده دیگه. الووووو.

دیدم یه زن اومد پشت خط و گفت:

- آقای عاکف اگر همسرت هنوز زنده هست دلیل نمیشه مادرتم سالم باید بمونه و زندگی کنه. خیال کردی خیلی زرنگی حیوون؟! هان؟ مثل اینکه حالیت نمیشه هنوز ما کی هستیم.

تازه اینجا بود که فهمیدم چخبر شده و باز هم روز از نو ، و روزی از نو! خشکم زده بود فقط.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

اما چابکسر .

200 متر قبل از بیمارستانی که میگفتند یکی اونجا بستری هست، و میگه خانوم فلانی هستم، یه زمین حدودا 500 متری بود که خالی بود. به خلبان هلیکوپتر گفتم همونجا فرود بیاد و بشینه. وقتی نشست و از هلیکوپتر پیاده شدیم، به فیروزفر زنگ زدم که ما نزدیکتیم و ازش خواستم دو سه تا از ماشینا رو بفرسته تا بچه های رهایی گروگان و واکنش سریع و فورا بیاره تا بیمارستان. چون لباس مشکی و نقاب داشتن، و باید تا اونجا دو میگرفتن، باعث رعب و وحشت مردم میشد. حدود سه چهار دقیقه بعد سه تا از ماشینای امنیتی اومدن و مارو رسوندن تا داخل حیاط بیمارستان.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

منتظر خبر تهران بودم. نمیدونم چرا بچه های میدان عملیات در تهران به حاجی خبر دقیق نمیدادن که تا کجا پیش رفتن. شاید صلاح حاجی تا اون ثانیه این بود که خبرای اون لحظه رو بهم منتقل نکنه. از طرفی، دشمن هم فهمیده بود که تیم عملیاتی امنیتیِ ما دنبالشون هست و دارن رصد میشن. وقتی فهمیدن دارن رصد میشن هشدار دادند به حاج کاظم دست از تعقیب بردارن.

حاجی بهم زنگ زد:

- عاکف کجایی؟

+ نزدیک هلیکوپترم. توی ماشین نشستم و منتظرم اونا رو یا دستگیر کنید یا آدرس محل تحویل گرفتن فاطمه رو، بهمون بدن. حالا که پی ان دی رو گرفتن آدرس و چرا نمیدن؟

- نمیدونم چرا تماس نگرفتن.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکتر و پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره. به دکتر و پرستار گفتم:

ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو یده بود، به تهران دادم، اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم. پرستارا بهش می رسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم.

آخرین تماس تروریستهای مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و یدند و مادرم خیال میکرد اونا رو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند.

اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و در آوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

شیوا همین که داشت این چرت و پرتا رو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون رو.

اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:

- گوش کن عاکف سلیمانی. تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم. میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم. تمام.

قطع کرد.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکر‌ کردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم. نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک. چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم. زنگ زدم تهران به عاصف عبداهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه. البته طوری که حاجی نفهمه. عاصف جواب داد تلفن رو:

+ الو سلام عاصف عبداهراء. عاکف هستم. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکتر و پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره. به دکتر و پرستار گفتم:

ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه، مکثی کرد و گفت:

- بیا تهران بهت میگم.

+ حاجی خواهش میکنم. من الان اصلا حالم خوب نیست. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن. بگو.

- دهنت تو سرویس پسر. هرکی رو بپیچونم تو رو نمیتونم. بیخیالم نمیشی حالا.

+ حاجی بگو. لفتش نده.

- ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم. فقط با یه اشتباه.

+ چه اشتباهی؟؟

- وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد. خب عطا هم توی ماشین بود. ما منتظر بودیم عطا رو پیاده کنند.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خون ریزی بازوهای شیوا رو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان. بهش گفتم:

+ حالا که گیر افتادی. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما و یا سکوی پرتاب کی بوده؟

دیدم حرف نمیزنه. دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار. با پاهام رفتم روی دست شیوا. دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا. بهش گفتم:

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم. تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟

گفتم آره. هیچ جای نگرانی نیست.

هم زمان فیروزفر سر رسید.

بهش گفتم:

خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن. تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش. چون اون نامرد همین دور و بر هست و کمین کرده.»

فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

ساعت 7 صبح. اولین روز پس از ورود به تهران.

بعد از نماز اونقدر خسته بودم که علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دو ساعت. بعدش بیدار شدم دست و روم رو شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت 7 صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ. سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه. به بچه های حفاظتم گفتم:

+ تیم حفاظت دوم کجاست؟

- اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه. اونا هستند. توی سمند.

+ چندنفرن. کی هستند؟


فهرست -

قسمت قبل


- سه نفرن. دو تا مرد و یه زن. البته دیشب آقا عاصف اون خانم رو هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا. فکر کنم نیم ساعتی میشه اون خانوم رسیدن.

+ به اون خانم بی سیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه. به اون دو تا آقاهم بگید همینجاها رو خوب تحت پوشش قرار بدن. حالا هم حرکت کن بریم.

- چشم.

توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت: فعلا بیا اداره.»

رفتم اداره. درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط و همونطور که توی ماشین بودم و صندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره، رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، یکی دو تا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن. با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند.

پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد. خیلی با ادب بود و همش به ما زیر دستاش احترام میگذاشت. بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دو نفر که بماند کی بودن. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود. خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش. من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونت های اداره، با آسانسور رفتیم دفترم و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم. مسئول دفترم در رو بست و رفت. نشستیم روی مبل دفترم. یه کم خوش و بش کردیم.

نگاه به حاج کاظم و اون یکی دو تا بنده های خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم و گفتم:

من راضی به استقبالتون نبودم. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم. اما به هرحال از شما ممنونم. به نظرم باید از حاج کاظم و عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه. و گرنه من عددی نیستم.

بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و. که حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید. بعدش همه رفتند سرکارشون. وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه.

به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم.

چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم:

یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند رو‌ بهم بگو. جلسات سوم و چهارم رو امروز نیار جلوم که وقت ندارم. چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داغونم بشینم بهشون برسم. حالا میشنوم. بگو ببینم چه خبره.»

یکسری گزارشات رو بهم داد و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور رو یاد آوری کرد که قراره بود هم دیگه رو ببینیم. ساعت 9:30 صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و ت خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن. به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه. چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز. ساعت 11:00 هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر. گفتم تیک بزن میرم. جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم.

ساعت حدود 13:15 بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم.

با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم. وسط حرف زدن بهش گفتم:

+ ازت گله دارم حاج کاظم

- چرا ؟!

+ چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهره های این پرونده میخوایم چیکار کنیم. فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دو تا از معاونت های اداره نشستی و رفتی. حتما باید بیام بهت رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی.

- راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی. چون خانوادت رو گروگان گرفتن. میخوام عقلانی بازجویی بره جلو.

+ دستت درد نکنه. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی. استعفام رو مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم رو نجات بدید. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیر عقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش. اما یکبار همچین فکری نکردم. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی در موردم، شنیدی؟

- خلاصه دستور شخصِ حاج آقا (. ) این هست که تو در بازجویی نباشی.

+ لااله الا الله.

- البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی می تونی بری بازجویی کنی. میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده. راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کار رو کردی موقع بازجویی، سیستم ازت خیلی ناراحته. روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا.

اومدم وسط حرفش و گفتم:

ادامه دارد .


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

خبر رو که گوش کردم تلویزیون رو خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم. دو سه دقیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد.

در زد و وارد شد. وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:

+ خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هر کسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندار و نمی بینم. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون. چون از بچه های مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.

فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت باشه و جواب بده.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

حدود شیش هفت دقیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوبی.

در پارکینگ رو باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری پیاده شدم و رفتم بالا و رسیدم طبقه اول.

دیدم عاصف عبداهراء و خانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و. توی طبقه اول هستند.

وارد که شدم پرسیدم:

+ متهم ها کجان که شما اینجایید.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

اومدم وسط حرفای حاجی و گفتم:

+ حاجی. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود. تو می دونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم. اگر این جوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و تمدارای فعلی بیارن. من ولی آروم نمیشینم.

- باز دیوانه شد. باباجان، طرف رو جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داغونه. احساس خفگی میکنه.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

به داریوش گفتم:

+ اینا رو کی بهت گفت؟

- اون مرده. زنه هم تا حدودی همین چیزا رو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟

+ تو چی گفتی؟

- بهشون گفتم کی هست بدش بیاد.

+ چی میخواستند ازت؟

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبداهرا گفتم:

+ اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟

- اطلاعی ندارم.

+ بی سیم داری؟ آوردی همرات؟

- آره.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

حدود شیش هفت دقیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوبی.

در پارکینگ رو باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری پیاده شدم و رفتم بالا و رسیدم طبقه اول.

دیدم عاصف عبداهراء و خانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و. توی طبقه اول هستند.

وارد که شدم پرسیدم:

+ متهم ها کجان که شما اینجایید.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رییسمون گفت:

- مطلبی که مهم بود و اول باید میگفتم ولی دوم یعنی الان میخوام بگم اینه. . اونم اینکه بیا بگیر. بیا این برگه رو بگیر و بخون.

رفتم برگه رو گرفتم و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما.

برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متنی که روی کاغذ تایپ شده بود و توی دلم خوندم.

متنش و براتون می نویسم:

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بلند شدم و محکم زدم روی میز و به عطا گفتم:

+ لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز رو من نجاتت میدادم. اما نگفتی. خودت با دست خودت رفتی توی لجن.

احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم.

فوری اومدم سمت در رو باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده. سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش رو گرفتم و گفتم:

+ ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری.من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم. چون جزء نون خورهای این انقلاب بودی و خیانت کردی. منم دشمن دشمنان این انقلابم. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران رو گرفته. پس سعی نکن که عصبیم کنی. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه.

سکوت کردم یه چند ثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم. عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم. معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.

شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

حجة الاسلام یا آیة الله !؟

اخیراً دوباره بحث حجت‌الاسلام و آیت‌الله درباره آقای #رئیسی مطرح شد،‌ لازم دیدم نکاتی رو بگم:

در تاریخ شیعه، تقریبا هیچ (شما بخوانید هیچ) قاعده‌ای برای این القاب وجود نداشته. بزرگترین علمای اسلام به اسم شیخ و سید و شهید و . مطرح بودن. مثل

شیخ طوسی،

شیخ‌ انصاری،

سید مرتضی و

شهید اول و

ثانی. بعضی القاب تقریبا اختصاصی بودن؛ مثلا وقتی توی فقه میگن

آیت‌الله»، مخصوص

علامه حلی است یا شیخ‌الطائفه» مخصوص

شیخ طوسی و شیخ اعظم» مخصوص

شیخ انصاری است.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

گفتم:

+ بفرمایید.

در رو باز کرد دیدم فاطمه هست. بلند شدم از روی تخت و رفتم کمکش کردم و زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش روی صندلی کنار تخت نشست. چون یه پاش شکسته بود.

دوباره وِلو شدم روی تخت. یه کم حرف زدیم و یه کوچولو تونستم خنده رو لبهاش بیارم تا از فضای شوکی که بهش وارد شد و درونش سپری میکنه بیاد بیرون کم کم.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

کوتاه و خلاصه و مفید :)

تا بحال دو دوره مستند رمان امنیتی عاکف روی خروجی ما رفته و شکر خدا مورد توجه اکثر مخاطبین قرار گرفته!

اگر بازهم موافق انتشار رمان های امنیتی هستید نظرتون رو در بخش دیدگاه ها در میان بذارید .


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

در این دوران که کم‌کمَک داره شکل و شمایل یک دهکده جهانی و خانه‌ای بزرگ رو به خودش می‌گیره، که اگر کسی در گوشه‌ای از این خانه حرف و سخنی داشته باشه، با کمی مشقت به آن‌طرف خانه می‌رساند که همین یکی از مومات حضور حضرت یار است!

بماند که عشق چیست! عده‌ای تحرکات هرمونی می‌نامندش و گروهی دیگر تمایلات عاطفی.

هرچه هست، پدیده‌ایست که باید مهار شود. آن هم به درستی!

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

شما هم حتما ضرب المثل به گوشتون خورده و کم و بیش در گفتگوهاتون ازش به تناسب استفاده کردین

فرهنگ و ادبیات فارسی آمیخته با پند و اندرزها و ضرب المثل هایی هست که نمیشه به راحتی از کنارشون گذشت!

برخی از این نکات ادبی دارای پشتوانه اخلاقی هست و برخی دیگر (شاید به دلایلی از جمله: ورود فرهنگ غرب و تزریق تفکرات غربی) از هرگونه معیارهای اخلاقی تهی هست.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

اگر شما اهل وبگردی یا استفاده از فضای اینترنت باشید و ابزار این کار رو نرم افزار شرکت موزیلا به نام فایرفاکس انتخاب کردید، متوجه شدید که به دلایلی که خارج از حوصله این نوشته هست، بخش افزونه‌های این مرورگر از کار افتاد!

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

عاصف گفت:

- آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی که آمارش رسیده بهمون این بود که چیکاره‌ای، آقایی هم که مدعی کارمند سازمان اتمی بودن هست، برای اینکه بهش حالی بدن گفته کارمند فلان جا هستم تا با این حرکت برای خودش اعتبار بخره. بچه های انتظامی هم بخاطر حساسیت شغلی اون شخص موضوع رو به اداره ما ارجاع دادن، بچه های اداره هم به واحد ما.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه‌جویی در مصرف باطری حساب بشه. همزمان یه پیام از سیدعاصف عبداهرا اومد. داشتم پیام رو باز می‌کردم اما از شانس بد من گوشیم خاموش شد. بی سیم هم که همرام نداشتم. از طرفی هم اگر بیسیم داشتم، بین مردم نمی‌شد جلب توجه کرد وَ نباید گاف می‌دادم. خیلی ذهنم مشغول شد. چون همزمان درگیر یه پرونده‌ای هم بودیم که باخودم گفتم شاید برای اون باشه.

ادامه مطلب


شیخ ابوفاطمه از نجف:

تو بین الحرمین عده‌ای از ایران در حال سینه‌زنی و عزاداری پرشور برای ابی‌عبدالله بودند. فردی عراقی که جزو نیروهای امنیتی بود، پشت بیسیم اعلام می‌کرد و درخواست می‌داد که: بیایید این ایرانی‌ها را آروم کنید، خیلی پرشور عزاداری می‌کنند.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

شبکه افق با رویکرد گفتمان انقلابی در دی‌ماه سال 1393 شروع به کار کرد. جدای از نقدهایی که به این شبکه از نام‌گذاری گرفته تا پرکردن کنداکتور شبکه با انواع و اقسام برنامه‌هایی که از ترس خالی بودن ساعات پر شده که باعث جبهه گیری قشری خاص و هدر رفت برنامه‌های به حق جالب و پرمحتوی شده است؛ امتیازات بالایی نیز دارد.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

این پست یک جورایی برای خودم هست.

دو، سه ماهی میشه که ویروس کرونا تقریبا دنیای خاکی ما رو درگیر خودش کرده، تا جایی که دیده شده بعضی‌ها دنیای ملکوتیشون هم درگیر این ویروس شده. (در این مورد مصادیق زیاد هست و میتونید خودتون از لابلای اخبار پیداشون کنید)

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

اول که فرارسیدن ماه مبارک رمضان رو به همه دوستان تبریک میگم و امیدوارم که از تمام پتانسیل و فرصت‌های این ماه استفاده لازم و کافی (و حتی اضافی) رو ببرید.

دوم آرزو می‌کنم که خودتون و اطرافیانتون در سلامت کامل باشید و دچار بیماری ویروس کرونا و حواشی اون نشده باشید.

سوم وفات ام المومنین جناب خدیجه کبری، همسر بزرگوار پیغمبر اکرم و مادر محترم حضرت زهرا سلام الله علیهم رو تسلیت می‌گم.

قرار گذاشتم تا هر از چند گاهی مطالب کاربردی رو در مورد

CMS وردپرس براتون با برچسب

#برگه تقلب وردپرس منتشر کنم که شاید هر جایی نتونید پیداشون کنید.

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها